به نام خدا
سلام
بازم ممنونم از جواهر بازار بخاطر این ایده جالب و زیبا و همچنین از دیگر دوستان که خاطره مینویسن. بهانه خیلی خوبیه برای دور هم بودن و لحظات صمیمانهای رو با همدیگر تجربه کردن.
خاطره خنده داری که الان به ذهنم میرسه مربوط به دوره دبیرستان و پیش دانشگاهی میشه. اون سال قرار بود مثلا دوره روزانه کلاسها با حداقل دانش آموز برگزار بشه و کیفیت آموزشی بالا بره. اما اینطور نشد و کلاسها از حالت معمول هم جمعیتش بیشتر شد!
یه بار سر کلاس شیمی بغل دستی من میخواست دبیرو که اسمش آقای تقی زاده بود صدا کنه تا ازش سوال بپرسه ولی اینقدر کلاس شلوغ بود که صداش به معلم نمیرسید. با اینکه ما میز اول نشسته بودیم البته در ردیف کنار دیوار (میز معلم جلوی ردیف کنار پنجره بود)
خلاصه دوست ما اول اینجوری شروع کرد به صدا زدن:
- جناب آقای تقی زاده.؟
که معلم گرامی نشنید
- آقای تقی زاده .؟
باز هم ایشون نشنید
- تقی زاده. ؟!
همچنان نمیشنید تا اینکه رفیق ما عصبانی شد و گفت :
- طوقی. ( یا همون: توقی! )
که اتفاقا در همون لحظه یهو کلاس ساکت شد و دبیر گرامی تک تک حروف خارج شده از دهان بغل دستی بنده رو به وضوح شنیدند و . هرچند عکس العمل خاصی نشون نداد ولی این دوست عزیز که اتفاقا کاملا همسال بودیم (دقیقا مشترک در روز و ماه و سال) کلی شرمنده و سرخ و سفید شد و معذرت خواهی کرد تا مبادا کیفر سنگینی نصیبش بشه. آدم خوبی بود البته این دبیر شیمی ما. منم واقعا بزحمت جلوی خندهام رو گرفته بودم.
درسته که خاطره رو ایشون خلق کرد ولی من به این مناسبت نقلش میکنم باشد که هر جا هست موفق و سلامت و پیروز باشه. دست فرمونشم خیلی خوب بود و با این حال هربار میرفت آزمون رانندگی بخاطر سن کمش ردش میکردن!
ان شاء الله دفعههای بعد قهرمان بازیهای خودمو که یادم اومد ازشون مینویسم.
+
ورود به باشگاه مشتریان