خاطره ای که میخوام واستون تعریف کنم هم دلیل آشنایی من با جواهربازار عزیزه هم باعث زنده شدن کلی خاطره برای من و خانواده ام شد . هیچ یادم نمیره روز پدر بود ما همگی روز پدر خونه پدری جمع بودیم از وقتی پدر مارو تنها گذاشت و رفت من و دو تا خواهرهام واسه تنها برادرمون کادو میگیریم و میشینیم دور هم از خاطرات پدر میگیم و نمیزاریم مادر غصه بخوره .چقدر دلم هوای بوی پدر کرده بود یه دفعه به خودم اومدم دیدم تو زیرزمین هستم سراسیمه رفتم سر صندوقچه قدیمی که یه سری از یادگاریهای پدر تو اون بود یه کت قهوه ای که اتفاقا هممون واسه روز پدر پولهامونو رو هم گذاشته بودیم تا بخریمش هم تو اون صندوقچه بود بغلش کردم محکم و بو کردم نمیدونم چقدر گذشت وقتی به خودم اومدم دیدم با اشکهام کت رو خیس کردم در حالیکه روی کت دست میکشیدم متوجه یه شی برجسته زیر آستر کت شدم دستم رو تو جیب کت کردم ته جیب سوراخ بود بالاخره به هر زحمتی بود تونستم اون شی رو از سوراخ بکشم بیرون اون شی یه سنگ حدید بود که روی اون حکاکی شده بود سریع کت رو توصندوقچه گذاشتم و از این ماجرا به کسی چیزی نگفتم خیلی برام سوال بود آخه پدرم اصلا علاقه ای به سنگ نداشت اونم حکاکی شده یادمه کلاس پنجم بودم که پدربزرگم فوت کرد اون کلکسیون انگشتر وخودنویس و . داشت وقتی داشتن ارث و میراثش رو تقسیم میکردند وقتی رسیدن به خودنویس ها گفتند خودنویس ها مال نوه ها و نتیجه ها ولی من گفتم من انگشتر میخوام چه جسارتی .
(ادامه در پست بعدی)
+
ورود به باشگاه مشتریان