حدود سه سالم بود و از اون زمان همین یه خاطره رو بیشتر یادم نیست که اتفاقا خاطره جالب و خنده داریه.
یه روز خوب جمعه بودکه فامیل دور هم جمع بودن و بزرگا مشغول حرف زدن و کوچیکا مشغول بازی کردن.
من و پسر عمو و دخترعمه ام که کوچیکا محسوب میشدیم در حال دیدن کارتون تام و جری بودیم.عجب دعواهایی میکردن آدم حال میکرد.یک تیکش جری آن چنان با ماهیتابه کوبید وسط فرق سر تام که کلی پرنده طلایی خوشگل دور سر تام بخت برگشته به پرواز در اومدن.ما هم با دیدن این صحنه غرق در شادی شدیم.خلاصه گذشت و سه تایی رفتیم نقاشی بکشیم.یه دفعه تو ذهنم اومد آخ که چقد باحال بشه اگه با ماهیتابه بزنم تو سر یک نفر که کلی پرنده دور سرش جمع شه.چقد بخندیم.خلاصه آروم رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به گشتن.هرچقدر گشتم ماهیتابه پیدا نکردم اما یدونه ازین ملاقه فلزی گنده ها که باهاش آش هم میزدن پیدا کردم و تصمیم گرفتم بزنم وسط سر دختر عمه که دور سرش جوجه جمع شه.آروم رفتم تو اتاق.سزش به نقاشی گرم بود.به بی صدا ترین شکل ممکن رفتم و پشتش وایستادم.ملاقه رو بردم بالای سرم و گفتم الان جوری میزنم تو کلش که کل پرنده های دنیا دور سرش جمع بشن.خواستم به محکم ترین شکل ممکن ملاقه رو روونه ی سر دختر عمه کنم که از اقبال خوش من و خودش,عمه اومده بود تو اتاق که یه سری به ما بزنه , تا منو دید با یک شیرجه ی سه متری پرید و ملاقه رو که چند سانتی متر بیشتر تا تبدیل کردن سر دخترش به کاسه ی آش فاصله ای نداشت, از دست من قاپید.کلی ناراحت شدم و گریه کردم که عمه نذاشته بود ضربمو بزنم.اما بعد که بزرگتر شدم متوجه شدم که بزرگترین شانس زندگیمو آوردم و اگه میزدم دختر عمه با مرگ بیشتر از 100% مواجه میشد و خودمم بدبخت میشدم از همه لحاظ و کلا آسمون به زمین میومد.
+
ورود به باشگاه مشتریان