سلامدوستان ، این خاطره ام حدوداً به 14 سال پیش بر می گرده ، طبق معمول آخر هر هفته همه بچه ها و نوه ها خونه پدر بزرگ و مادربزرگم جمع می شدیم و ماشالله مادربزرگم که خیلی عاشق مهمونه ( هنوزم همینطوره ) از کجا تا کجا سفره می انداخت و همه مثل لشگر شکست خورده دور سفره می نشستن و خلاصه شلوغ و پلوغ.
یک بار که رفته بودیم اونجا من و خواهرم سر یک مسئله کوچک که الان یادم نمیاد چی بود با هم قهر بودیم پدربزرگم متوجه شد و اومد پیشمون و دائم ما رو می بوسید و می گفت قهر نباشین و پشت سر هم هی منو می بوسید هی خواهرمو ، برام خیلی عجیب بود پدربزرگم مثل همیشه نبود خیلی مهربون بود اما اون روز یک جور دیگه مهربون شده بود،
( ادامه صفحه بعد )
سر سفره شام وقتی همه نشسته بودن پدربزرگم مدام دور سفره می چرخید همش می گفت همه هستن؟ هیچی کم نیست؟ لبخند می زد و ماشالله ماشالله می گفت انگار همه وجودش چشم شده بود و از نگاه کردن بچه ها و نوه ها سیر نمی شد ،پدربزرگ مهربونم چند روز بعدش بخاطر دردهای شکمی رفت بیمارستان و مجبور به عمل جراحی شد اما بخاطر سن بالاش (78 سالگی ) طاقت نیاورد و متاسفانه از دنیا رفت. بعداً متوجه شدم یه جورایی بهش الهام شده بود که روزهای آخره.
ساجده جون خدارحمت کنه پدربزرگ گلتو .
خدا رحمتشون کنه. زنده باشه مادربزرگتون.
پدر بزرگ مادربزرگ اگه خوب باشن جواهر هستن واقعا توی یه خانواده.
خدا رحمت کنه همه پدربزرگ های خوب و دوست داشتنی رو
خدا رحمتشون کنه ساجده ی عزیزم .
ان شاء الله سایه مادربزرگ و پدر و مادر عزیزت همیشه رو سرتون باشه .
خدا قرین رحمت قرار دهد پدر بزرگ مهربونت رو ساجده جون بالاخره هر خاطره ای هم شیزینی داره هم تلخی
از لطف و محبت تک تک شما دوستای مهربونم ممنونم خدا همه رفتگان رو بیامرزه.