خاطره ای یادم اومد باز از دوران مدرسه که اتفاقا زمان ما (الانو نمی دونم) خیلی بحث مسابقات توی مدارس داغ بود و انواع و اقسامش برگزار می شد. مسابقه کتابخوانی، قرآن، نهج البلاغه، نقاشی، کاردستی، انشا، فوتبال، شطرنج. و منم از همون موقع عشق مسابقه بودم و سعی می کردم تو همشون در حد ممکن شرکت کنم.
اما یه سال توی دوره راهنمایی یه مسابقه ای برگزار شد که تابحال سابقه نداشت و اونم مسابقه داستان نویسی بود. ایده اش مال مربی پرورشی بود و منم که همیشه خدا تشنه خوندن بودم وسوسه شدم که به این بهانه نوشتن رو هم امتحان کنم. اتفاقا همون روزها داستانی رو در مجله ای خونده بودم و حسابی فکرمو مشغول کرده بود. با این که هنوز اصلا نمی دونستم اقتباس چیه، ولی به ذهنم رسید که با الهام از این داستان یه قصه ای بنویسم.
داستانی که توی اون مجله بود درباره چندتا بچه بود که شبونه میرن جنگل و اتفاقاتی واسشون میفته و سایه ای می بینن و کلی میترسن و بعدشم برمیگردن خونشون. که البته یه داستان خارجی و ترجمه شده بود. منم گرفتم ورژن ایرانیشو ساختم بدین ترتیب که یه عده از بچه های مدرسه رو واسه اردو میبرن جنگل و یکی از این بچه ها که ذاتا طبع ماجراجویی داره با خودش یه چاقو هم میاره و به بقیه کلی پزشو میداده و خالی بندی میکرده و اینا. آخرشم متنبه میشه که مثلا نباید وسایل خطرناک رو با خودت داشته باشی و غرور چیز بدیه و این حرفا.
داستانو روی برگه امتحانی نوشته بودم که حدود دو صفحه و نیم شد. بعد هم بردم تحویلش دادم.
ادامه در پست بعد.
+
ورود به باشگاه مشتریان