ماجرا برمیگرده به زمانی که بچه بودم. فکر که میکنم می بینم اصلا بیشتر ماجراها به همین دوران بچگی برمیگرده و یا به دورانی که بچه دار میشیم. خلاصه در هر ماجرایی پای یک بچه هم در میان است!
اون موقعها بخاطر شرایط زندگی سالی یکی دو بار میرفتیم دهات. یک روستا با آب و هوای سرد و دارای یک شیوه زندگی بکر. مثلا آب لوله کشی وجود نداشت اون موقع و باید گالنهای بیست لیتری رو برمیداشتیم و میرفتیم از ایستگاه قطار آب خوردن میاوردیم. گاهی میشد که از وضعیتی که اونجا داشتم شاکی بشم ولی اونم بیشتر بخاطر رفتارهای اطرافیان بود، وگرنه که زندگی تو اون طبیعت زیبا و لذتبخش بود و دوستش داشتم.
بخواهیم حساب کنیم زندگی در چنین جایی لحظه لحظه اش خاطره است، ولی خب تمامش ممکنه برای همه جذاب نباشه و یا شیرین.
یادم نیست دقیقا چند سالم بود اما نباید بزرگتر از دوران ابتدایی بوده باشم. که هنوز خیلی جثه کوچیکی داشتم و گمونم بیشتر از بیست و پنج کیلو نبودم! البته اگر پونزده کیلو نبوده باشم
قصه اینجوری شروع میشه که معمولا در روستاها وقتی می بینن مثلا توی یه جایی علفها کمی زیادتر از چوب خطشون بلند شدن فورا گاوی یا گله گوسفندی رو به جونشون میندازن تا هم اونا کوتاه بشن و هم اینا پر شیر و پر گوشت ، تا بعد بگیرن اینا رو هم بدوشن و بخورن. از قضا اینبار قرعه فال خورده بود به نام من و مقادیری از همون علفهای زبون بستهو ایضا گاوی و بچه گاوی که اونا هم زبون نمی فهمیدن، و یه روز که مامور شده بودم به نگهبانیشون.
ضمن اینکه گوساله طقلکی رو خیلی محکم با طناب به تیرکی چوبی بسته بودنن ولی گاو آزاد بود!
ادامه در پست بعد.
+
ورود به باشگاه مشتریان