جدیدترین محصولات
  1. جواهربازار
  2. پرسش و پاسخ
  3. خاطره نویسی

وقتی من یک گاو را گم کردم

جستجو دربین پرسش و پاسخ‌ها
کد موضوع30857
تصویر کاربری
#1ارسال '16:41 1394/9/3

حسین نظردنیوی|تهران / تهران

پست‌ها 459
ماجرا برمیگرده به زمانی که بچه بودم. فکر که میکنم می بینم اصلا بیشتر ماجراها به همین دوران بچگی برمیگرده و یا به دورانی که بچه دار میشیم. خلاصه در هر ماجرایی پای یک بچه هم در میان است!

اون موقعها بخاطر شرایط زندگی سالی یکی دو بار میرفتیم دهات. یک روستا با آب و هوای سرد و دارای یک شیوه زندگی بکر. مثلا آب لوله کشی وجود نداشت اون موقع و باید گالنهای بیست لیتری رو برمیداشتیم و میرفتیم از ایستگاه قطار آب خوردن میاوردیم. گاهی میشد که از وضعیتی که اونجا داشتم شاکی بشم ولی اونم بیشتر بخاطر رفتارهای اطرافیان بود، وگرنه که زندگی تو اون طبیعت زیبا و لذتبخش بود و دوستش داشتم.
بخواهیم حساب کنیم زندگی در چنین جایی لحظه لحظه اش خاطره است، ولی خب تمامش ممکنه برای همه جذاب نباشه و یا شیرین.

یادم نیست دقیقا چند سالم بود اما نباید بزرگتر از دوران ابتدایی بوده باشم. که هنوز خیلی جثه کوچیکی داشتم و گمونم بیشتر از بیست و پنج کیلو نبودم! البته اگر پونزده کیلو نبوده باشم
قصه اینجوری شروع میشه که معمولا در روستاها وقتی می بینن مثلا توی یه جایی علفها کمی زیادتر از چوب خطشون بلند شدن فورا گاوی یا گله گوسفندی رو به جونشون میندازن تا هم اونا کوتاه بشن و هم اینا پر شیر و پر گوشت ، تا بعد بگیرن اینا رو هم بدوشن و بخورن. از قضا اینبار قرعه فال خورده بود به نام من و مقادیری از همون علفهای زبون بستهو ایضا گاوی و بچه گاوی که اونا هم زبون نمی فهمیدن، و یه روز که مامور شده بودم به نگهبانیشون.
ضمن اینکه گوساله طقلکی رو خیلی محکم با طناب به تیرکی چوبی بسته بودنن ولی گاو آزاد بود!

ادامه در پست بعد.
تصویر کاربری
#2ارسال '16:44 1394/9/3

حسین نظردنیوی|تهران / تهران

پست‌ها 459
طبق تجربیات پیشین، نمی دونستم قراره چند ساعت اونجا باشم. بارها اینجوری فراموش شدن رو در این شرایط تجربه کرده بودم.
سرتونو درد نیارم. نمیدونم چقدر گذشت ولی دیگه زمانی شد که دیدم گاو مزبور هم انگار که خسته شده باشه دست از خوردن کشید!

من یه چوب کوتاه خیلی نازک هم دستم گرفته و ایستاده بودم. گاو یه نگاهی به من انداخت و ماقی کشید. عکس العملی نشون ندادم. خسته و گرسنه بودم و حوصلم هم سر رفته بود و اگر زبونشم بلد بودم حالشو نداشتم که جوابی بدم. بعد گاو به گوساله اش نگاه کرد. گوساله هم به من نگاه کرد.
چون با زبون بدن گاوها هم آشنایی نداشتم، از روی حالت چشماشون نمیتونستم پی به سر ضمیرشون ببرم. هرچند ماشالله اینقدر چشماشون درشته که سخته بتونی باور کنی انعطاف لازم واسه نشون دادن حس درونی گاوها رو داشته باشن.

گاو دوباره چشم به من دوخت و منم جواب نگاهشو دادم.
گوساله مو مویی کرد.
به گاو نگاه کردم و باز ماق کشید!
به گوساله نگاه کردم و گوساله به مادرش و گاو به من.
و اینقدر ادامه پیدا کرد تا اینکه نگاهها قاطی شد و یهو گاوه حوصلش سر رفت و در عین ناباوری در یک لحظه ناگهانی، پا به فرار گذاشت
یکی دو ثانیه که انگار به اندازه یکی دو ساعت کش پیدا کرد من و گوساله با چشمانی حیرتزده به همدیگه خیره شدیم. فک هر دومون از تعجب به زمین چسبیده بود! چشمای من که تو اون لحظه خیلی درشت تر از چشمای حتی مادرش شده بود! . من در حیرت از اینکه گاو چرا رفت و قطعا گوساله هم متحیر از اینکه مامانم کجا رفت؟!
بالاخره این دو ثانیه طولانی سپری شد و به خودم اومدم و به شکلی غریزی (چون واقعا فکرم کار نمیکرد) تصمیم گرفتم که دنبال گاو بدوم و برش گردونم. حالا شما حساب کنید که یه بچه 25 کیلویی میخواد حریف گاوی بشه که حداقل پونصد کیلو بود!

ادامه در پست بعد.
تصویر کاربری
#3ارسال '16:49 1394/9/3

حسین نظردنیوی|تهران / تهران

پست‌ها 459
البته یه خوبی داشت که گاوه مثل اسب و الاغ چهارنعل نمیدوید و و احتمالا چون مادر بود بخاطر وقارش فقط یورتمه میرفت. برای همین من تونستم که بعد از مدتی تقلا با انرژی ای که معلوم نبود از کجا آوردم بهش برسم. ولی چون قدمهام کوچیک بود و گاو با هر گام چهاربرابر من جلو میرفت مجبور بودم با تمام سرعتم بدوم که بتونم فاصلمو باهاش حفظ کنم.

وقتی به موازاتش رسیدم تازه فهمیدم که چه مشکل بزرگی دارم. نیم تن گوشت کنار من داشت میتاخت و حقیقتا من با دو پاره استخون در برابرش هیچ شانسی برای خودم نمیتونستم متصور باشم.
تنها تونستم با ترکه نازکی که داشتم به پوست کلفتش بکوبم که مطمئنم شاید به اندازه وز وز مگسی هم آزارش نمیداد.
القصه گاو همینطور میرفت و منم بی وقفه چوب رو تو سر و گوش و شکم و پشتش فرود میاوردم. اما دریغ از اینکه ذره ای اثر داشته باشه. دست آخر خودشم که حسابی از دست این مزاحم کلافه شده بود با یک حرکت سر، حمله ای نمایشی به سمتم کرد که همان کافی بود تا برای لحظه ای عقب نشینی کنم و سرجایم میخکوب بشم. شاخش رو بریده بودن اما با اینحال نزدیک شدن اون کله گنده به صورتم، که به تنهایی دو برابر هیکل من بود واسه تسلیم شدنم کافی به نظر میرسید.

ادامه در پست بعد.
تصویر کاربری
#4ارسال '16:52 1394/9/3

حسین نظردنیوی|تهران / تهران

پست‌ها 459
یه پرانتز هم باز کنم که من قبلا تجربه شاخ خوردن از گوسفند رو داشتم و رو این حساب چشمم هم ترسیده بود. برای همین اصلا دوست نداشتم سرشاخ شدن با گاو رو هم امتحان کنم. قضیه اش از این قرار بود که یه بار (که اون بار هم خیلی کوچیکتر بودم تازه) با داییم و بابام کنار گله گوسفندی مشغول چوپانی بودیم و چریدنشونو تماشا میکردم که ناگهان یه گوسفند خری! از وسط گله دوید و پرید و یه کله کوبید وسط شکمم! من کاملا آروم وایستاده بودم و هیچ کاری هم نمیکردم که مثلا بگیم تحریکش کردم. فکر کنم یه عقده ای از آدما داشت و یا میخواست پیش رفقاش پز بده که تا یه آدم کوچولو دید وسوسه شد این کارو بکنه. ضربه رو که زد هم فوری فرار کرد رفت قاطی گله. درد شدیدی تو وجودم پیچید و زدم زیر گریه.
بگذریم. پرانتزو ببندم.

پس وایستادم و چوب به دست و درمانده دور شدن گاو رو تماشا کردم که داشت توی افق محو میشد!

نمیدونم چقدر حال اون موقع منو درک میکنید. من یه بچه کوچیک بودم که یه گاو که مسئولیتش باهام بود از دستم در رفته بود. درسته که من تمام تلاشمو انجام داده بودم تا برگردونمش ولی نتیجه مهم بود که نگرفته بودم. هرچند فکر نمیکردم حتی هیچ آدم بزرگی هم میتونست جلوی این غول شاخ بریده رو بگیره.
وقتی دیگه کاملا ناامید شدم و حس کردم که چه فاجعه ای رخ داده زدم زیر گریه و همونطوری در جهت مخالف شروع به دویدن کردم تا شاید لااقل بابامو پیدا کنم.

ادامه در پست بعد.
تصویر کاربری
#5ارسال '17:3 1394/9/3

حسین نظردنیوی|تهران / تهران

پست‌ها 459
این ده ما یه پل آهنی داشت که روی رودخونه ای که از ورودی روستا میگذشت، بسته بودن. هروقت ماشینی یا موتوری و یا حتی گاو و گوسفند و آدمی از روش رد میشد صدا میداد. منتها هرکدوم صدای مخصوص به خودشو داشت و همیشه از روی همین صداها میفهمیدیم که کی داره میاد.
به نزدیکی پل رسیده بودم که از دور بابام و داییم رو دیدم. حالا هم خوشحال بودم که پیداشون کردم و هم نگران که الان چی بگم!

یه بچه گریانو تصور کنید با احوالی آشفته که یکماهه رنگ حموم هم به خودش ندیده و با موهای درهم گوریده در حالی که رد اشک روی صورت چرکش خط روشنی درست کرده. با چشمانی سرخ و هق هق کنان، در حالی که هنوز سفت چوبدستشو گرفته به پدر و داییش میرسه و بغضش از نو میترکه
.
بریده بریده ماجرا رو شرح دادم و اینقدر تو اون لحظه مظلوم و فلک زده به نظر میرسیدم که واسه همین باعث شد دایی و بابام چیزی بهم نگن و فقط نگاهی به هم بکنن و راه بیفتیم سه نفری ببینیم که گاو کجا رفته.

حالا در نمایی دور با یه پس زمینه از یک پل فلزی با جاده ای خاکی، در حالی که خورشید رو به غروبه، سه نفر - که یکیشون بچه ایه با لباسهای گل و گشاد بر روی هم پوشیده که داره سعی میکنه قدمهاش رو به پای دو نفر دیگه برسونه -به پیش میرن. در جستجوی گاو گریزپا.

واقعا فضای پستها محدوده.
ادامه در پست بعد.
تصویر کاربری
#6ارسال '17:4 1394/9/3

حسین نظردنیوی|تهران / تهران

پست‌ها 459
خب خوشبختانه اینجای داستان که آخر قصه هم هست زیاد طول نمیکشه چون اول سر زدیم به خونه و دیدیم که گاو برگشته خونه !
وقتی از دور دیدمش کلی سبک شدم و شادی و آرامشم در اون لحظه وصفش خیلی سخته. انگار که آدم بچه اش رو گم کرده باشه و بعد صحیح و سالم پیداش کنه! حس من تو اون لحظه یه همچین چیزی بود با این تفاوت که فقط به من نمیخورد بابای بچه به این گنده گی باشم! تنها اشکال این تشبیه همینه.


یه مردی هم که یکی از روستاییها بود و نمیشناختمش کنار گاو ایستاده بود و سرشو نوازش میکرد. براش توی یه تشت آهنی بزرگ هم آب ریخته بود و گاو داشت لف لف آب می خورد.
بعله دیگه. علت همین بود. بنده خدا حیوون بخاطر فشار تشنگی پا به فرار گذاشته بود.


امیدوارم که خوشتون اومده باشه.
تصویر کاربری
#7ارسال '19:41 1394/9/3

محمد محمدی اصل|همدان / بهار

پست‌ها 37
آقا سعید اون قسمت که نگاه ها با هم قاطی شده بود جالب بود
شما اگه خوب دقت میکردی گوساله داشته میگفته مامان جون بستنیش خوش مزه تره .
تصویر کاربری
#8ارسال '23:9 1394/9/12

ساناز قمری|تهران / تهران

پست‌ها 36
خیلی جالب بود . مثل یک داستان بود برام . ممنون و خسته نباشید
تصویر کاربری
#9ارسال '23:1 1394/9/26

علیرضا خیری|اصفهان / اصفهان

پست‌ها 40
من که تاحالا نزدیک ترین فاصله ام با یه گاو 2متر بوده اونم تو یه خونه روستایی که شب تو راه سفری تو 7 سالگی . صبح که میخواستم برم دستشویی عین چی به بابام از ترس گاوه چسبیده بودم
اونوقت این بچه های قوی و زحمتکش و البته شجاع روستا



اصن گاوه خر بوده خب آخه اگه تشنه ای همون اول راهتو بگیر برو دیگه مگه نگا داره؟!
تصویر کاربری
#10ارسال '15:39 1395/2/6

آقاسید هاشمی|آذربایجان شرقی / هریس

پست‌ها 117
خاطره ی بلند بالای عالی یی بود.با احترام امتیاز عالی به این خاطره می دهم چون واقعا ارزشش را دارد.
ولی برخی از بزرگواران به برخی از خاطرات بنده از سر انصاف امتیاز ندادند.این رو برای این عرض می کنم که اگر کسی قصد امتیاز دادن ندارد حداقل نباید امتیازی دهد که امنیاز کل رو پایین بیاورد مثلا بنده با آنکه شما و خانم نسنرنی بزرگوار به آخرین خاطره ی بنده امتیاز عالی دادید ولی بنده خودم به احترام خاطره ی انگشتری از بهشت به خودم امتیاز ندادم اتفاقا امتیاز کامل هم به ایشون دادم ولی باز برخی از بزرگواران با چنین دیدی منصفانه کار نمی کنند و اگر بنده ان مطالب را در اینجا می نویسم برای آن هست که از لطف و نظرات منصفانه ی شکا تشکر و قدردانی کرده باشم.
عاقبت به خیر و پویا باشید آن هم تنها در مسیر بندگی خدا و یاری حضرت مهدی (عج) ان شاالله.
تصویر کاربری
#11ارسال '13:2 1395/2/8

حسین نظردنیوی|تهران / تهران

پست‌ها 459
خیلی سپاسگزارم از دعای خیرتون و ان شاء الله که بواسطه خوبان عالم هستی بتونیم مشمول رحم الهی بشیم و از جمله اهالی نجات قرار بگیریم.

البته خاطرات من که قطعا همپای خاطرات بسیار معنوی دوستان نیست. سپاسگزارم از لطف شما و همگی.
تصویر کاربری
#12ارسال '9:19 1395/2/9

محمدمهدی صادقی|سمنان / شاهرود

پست‌ها 47
شما استعداد ادبی خوبی دارید. مخصوصا اونجاهایی که کلوز آپ گرفتید(چهره بچه, بچه و پدرش و داییش در افق غروب و) جدا توصیه می کنم خاطراتتونو چاپ کنید تا هم یه کمک خرجی برای خودتون بشه و هم خواننده ها استفاده کنند.
تصویر کاربری
#13ارسال '14:5 1395/2/12

حسین نظردنیوی|تهران / تهران

پست‌ها 459
شما خیلی لطف دارید به بنده.

ارسال پاسخ

کد امنیتی»»