وقتی حدود 18 - 19 ساله بودم احساس بزرگی زیادی داشتم . حلقه ازدواج مادرم یک رینگ ساده است که اون زمان گاهی برمیداشتم و دستم میکردم . حس بزرگی و خوش تیپیم رو کامل میکرد
یه روز با دوستام رفته بودیم بیرون . وقتی برگشتم دیدم حلقه دستم نیست . واویلا . حلقه ازدواج مادر . بدون اجازه که برداشته بودم . بعد چطور بگم گمش کردم .
با ترس فراوان برگشتم و همون مسیری که رفته بودم خونه رو با دقت زیاد گشتم . ولی پیدا نشد که نشد .
دیگه کم کم ناامید شده بودم و باز مسیرم رو به سمت خونه کج کردم . تو راه با ناراحتی زیاد داشتم خودم رو آماده میکردم موضوع رو چطور مطرح کنم .
یهو چشمم افتاد به برگه ای که دم در یک طلا فروشی زده بودن
زده بود یک قطعه طلا پیدا شده و صاحبش بیاد نشونی بده و از این چیزا .
رفتم تو مغازه .میدونستم و مطمئن بودم که برای من نیست . ولی گفتم حالا پرسیدنش ضرر نداره .
سرتون رو درد نیارم .
با ناامیدی رفتم سراغ مغازه دار. گفتم من یه حلقه تو همین محدوده گم کردم .چندتا نقش ساده روی حلقه داشت ، به فروشنده توضیح دادم و اونجا بود که فهمیدم خیلی خوش شانسم
باورتون میشه که حلقه گم شده ام پیدا شد ؟
بله دیگه با خوشحالی گرفتمش تو مشتم و بدو رفتم سمت خونه . حلقه رو گذاشتم سرجاش و به روی خودمم نیاوردم .
البته بعد از یه مدت موضوع رو گفتم ولی مطمئنا اگر همونجا میگفتم کتکه رو خورده بودم
ممنون که وقت گذاشتین خاطرمو خوندین
+
ورود به باشگاه مشتریان