یادمه اولین روزی که میخواستم برم مدرسه یه سری از بچه ها دم در مدرسه خودشونو روی زمین انداخته بودن و بشدت گریه میکردن و هرچقدر مادراشون سعی میکردن بلندشون کنن نمیشد و رو زمین کشیده میشدن و کلی خاک و خلی شده بودن! من واقعا درک نمیکردم چرا باید الان گریه کرد و کولی بازی درآورد!
هنوز شناخت درستی از مدرسه نداشتم!
واسه همین خیلی بی جنجال رفتم تو حیاط.
.
.
.
زنگو زدن و تمام بچه های موجود در حیاط توی چند تا صف پشت سرهم وایستادن و منم با اینکه قدم خیلی کوتاه بود ولی رفتم ته یه صفی رو انتخاب کردم.
بعد یه آقایی اومد شروع کرد اسامی رو خوندن. من چون ته صف بودم نمیدیدم که واسه صاحب اسمهایی که خونده میشه چه اتفاقی میفته.
تا اینکه نوبت من شد و تا اومد فامیلیم رو بخونه پقی زد زیر خنده!
باز اومد بخونه خنده اش گرفت.
اینقدر که دیگه منم از خنده اش خنده ام گرفت!
+
ورود به باشگاه مشتریان