یادمه دوران ابتدایی من ومریم خواهرم که تفاوت سنیمون یکساله توی روزای پاییزی مشغول انار خوردن بودیم . نوبت ظهر باید میرفتیم مدرسه همچنان مشغول بودیم که مامانم در اتاقو باز کرد جا خورد که ما هنوز خونه بودیم اخه ساعت حدود یک بود. باعجله کیفامونو برداشتیم بطرف مدرسه دویدیم خیلیم دور نبود. از درسالن که وارد شدیم مدیر جلومون ظاهرشد پرسید دیر اومدید زود برید کلاس چون همیشه منظبط بودیم حرفی نزد.
منم بطرف کلاسم رفتم وخواهرمم همینطور اجازه گرفتم وارد شدم سر جام نشستم میز جلو معلمم بودم خیلیم دوستم داشت یکم که گذشت بهم گفت برو بیرون اب بخور به صورتتم اب بزن و بیا کلاس . تعجب کردم دیر اومده بودم بهم اجازه داد برم اب بخورم .
رفتم و برگشتم سرحال سر جام نشستم زنگ تفریح رفتم سراغ مریم انقدر خندیدم که حد نداشت صورتش اناری بود .ما هیچ کدوم انموقع متوجه نبودیم از بس عجله کرده بودیم تاعصر که بیایم خونه خندیدیم .
دیگه همیشه موقع انار خوردن یادمون میفته وکلی میخندیم ازبس انار دوست داریم انروز مدرسمون دیر شد
+
ورود به باشگاه مشتریان