جدیدترین محصولات
  1. جواهربازار
  2. پرسش و پاسخ
  3. خاطره نویسی

فکر اشتباه کودکی

جستجو دربین پرسش و پاسخ‌ها
کد موضوع36210
تصویر کاربری
#1ارسال '11:50 1395/1/25

آقاسید هاشمی|آذربایجان شرقی / هریس

پست‌ها 117
« با نام خداوند یگانه ی متعال و با سلام خدمت همه ی بزگواران اجازه بفرمایید منم خاطره ای جالب از دوران کودکیم براتون تعریف کنم ،
خاطره ی من مربوط به دوران سوم یا چهارم دبستانمون هست.ما تو مدرسمون یه دختر هم سن و سالی داشتیم که به قولی به چشمون(من و دوستم زیبا)یه جور میومد، یه جور که می خواستیم کاری کنیم حرصش دربیاد و ناراحت بشه واقعا هم دست خودمون نبود.حالا از ما هم زرنگ تر هم نبود که این حسمون از حسادت کودکانه باشه ولی دلیلشم نمی دونستیم تا این که من و زیبا تصمیم گرفتیم یه کاری بکنیم.از مسیر مدرسه هم یه خونه رو نشون کرده بودیم تصمیممون این شد اون روز با اون دختره سه تایی برگردیم هر چند مسیر اون نبود ولی به خاطر اصرار ما اومد و گفت از اونجام می تونه بره خونشون.حالا زنگ مدرسه دراومد ما از مدرسه بر می گردیم که بین راه چند تا دروغ شاخدار به این دختر بیچاره می گیم مثلا می گفتیم ناهید(اسم دختره) ما یه خونه ای می شناسیم که هر کی بره اونجا بهش مروارید و طلا و چیزای با ارزش میدن.اون قدر گفتیم تا این که قبول کرد اونم بره .
تصویر کاربری
#2ارسال '11:53 1395/1/25

آقاسید هاشمی|آذربایجان شرقی / هریس

پست‌ها 117
. بارونم داشت نم نم می بارید ، خلاصه با دوز و کلکای ما ناهید رفت اون خونه که مام اصلا نمی شناختیمشون.بعد ظهری هم بودیم هوا داشت تاریک میشد دختره هم رفت تو خونه دیگه بیرون نیومد.مام وایسادیم که الان میفهمه دروغ گفتیم میاد بیرون ولی هرچه قدر صبر کردیم نیومد بارونم شدیدتر شد خیس آب شدیم.باور بفرمایید من و زیبا چنان گریه ای می کردیم که انگار گم شده باشیم.هوا دیگه میرفت تاریک بشه همدیگرو راضی کردیم برگردیم خونه هامون .همو دلداری می دادیم که چیزی نمیشه.خودش میره.تا این که برگشتیم البته هر دومونم دعوا کردن که کجا بودیم.خلاصه تا فردا بشه یه عمر برامون گذشت.من که تا فردا همش دعا می کردم چیزی نشه اصلا میگفتم فردا نشه.
تا این که یه روز دیگه ی مدرسه شد.من و زیبا همسایه ی همم بودیم با هم می رفتیم.رفتیم رسیدیم در کمال تعجب دیدیم اونم اومده.رفتیم جلو گفتیم چی شد؟ در کمال خونسردی بهمون جواب داد: هیچی رفتم اونجا دیدم مامانمم اونجاست نشستم ناهار خوردم یادمم رفت از اون چیزا که گفتین ازشون بگیرم.گفتیم چی؟ اونجا رو می شناختی به ما نگفتی؟ گفت یکم می شناختم با مامانم چندبار رفته بودم.مامانمم اون روز برا کمک فرش بافی اونجا بود .میگفت فقط مامانش گفت چرا تنهایی اونجا رفته.
هیچی دیگه برا مام درس عبرت شد اولا دروغ نگیم بعدشم چرا باید قیافه ی بعضیا یه جور بیاد بنظرمون یعنی تصمیم گرفتیم دخترای خوبی باشیم. التماس دعا.*
تصویر کاربری
#3ارسال '10:22 1395/1/26

حسین نظردنیوی|تهران / تهران

پست‌ها 459
خوب شد به خیر و خوشی تموم شد. وسطها خاطره واقعا مضطرب شدم که یعنی چه اتفاقی افتاد.
دوران کودکی دوران عجیبی بنظر میاد وقتی که بزرگ میشیم و بهش فکر میکنیم.
تصویر کاربری
#4ارسال '11:11 1395/2/14

محمدمهدی صادقی|سمنان / شاهرود

پست‌ها 47
امان از بی عقلی های کودکانه و صد امان از نوع دخترانه ش که کم کم پخته تر میشه بلا نسبت شما میشه مکر زنانه که چه افسانه ها ازش نقل میشه!
تصویر کاربری
#5ارسال '12:41 1395/2/14

آقاسید هاشمی|آذربایجان شرقی / هریس

پست‌ها 117
* اعوذ بلله ان خطوات الشیاطین و النفس الاماره الخبیث *
تصویر کاربری
#6ارسال '12:45 1395/2/14

آقاسید هاشمی|آذربایجان شرقی / هریس

پست‌ها 117
* اعوذ بلله من الخطوات الشیاطین و النفس الاماره الخبیث *

ارسال پاسخ

کد امنیتی»»