با یادو نام خدای شهیدان
بنده فرزند شهید هستم سالها پیش وقتی باخودم فکر میکردم که خدایا من 3 ساله بودم و بابا شهید شد ندیدمش و یادگاری ازش برام نمونده خیلی دوست داشتم چیزی ازش یادگاریداشته باشمغمگین بودم یک روز حدود 6 یا 7 سال پیش خانه عمو که بودم ناگهان زن عمویم با گریه آمد و گفت چیزی گرانبها دارم که میخواهم به تو بدهم حدود 30 ساله پیش خودم نگه داشتم اما نمیدونم چی شد که به دلم افتاد اینو بهت بدم دیدم ناگهان انگشتری عقیق بابا که لحظات شهادت در دستش بوده را به من داد به قدری ذوق زده بودم و گیج که تا چند ماه نمیتوانستم در دستم کنم و از بابا تشکر کردم که هدیه ای چنین زیبا بهم داد الان دستمه.چرا گفتم انگشتری از بهشت روزی این انگشتر را خارج از خانه گم کردم به اندازه تمام عمرم گریه کردم از ناراحتی قلبم گرفته بود و دعا میکردم پیدایش کنم تمام بیرون از خانه را شاید وجب به وجب گشتم و پیدا نکردم ناامید از پیدا کردن تنها یادگار بابا . روزی صبح از خانه که خواستم بیرون بروم خدا میدونه انگشتر پشت درب ما طور خاصی گذاشته شده بود که انگار یکی مخصوص اونو گذاشته دم در گوشه درب که حتی منی که با ماشین حدود صد بار بیرون رفتم روی اون انگشتر نروم و میدانم که بابا آن را پس داده بود و میخواست بگه پسر جون مواظبش باش
+
ورود به باشگاه مشتریان