این خاطره برای یکی از دوستان هست که تعریف میکنم.
این دوست ما بنده خدا یه شب با خانوادش دعواش میشه شام نمیخوره ، مثلا میخواسته اعتصاب غذا کنه.
بعد از شام که همه میخوابن
این میره تو آشپز خونه میبینه بـله یه قابلمه رو گازه و چرا گرسنگی بکشه !؟!
شروع میکنه به غذا خوردن که در قابلمه از دستش میوفته هول میشه که سریع بگیره و نزاره بیوفته رو زمین ، بد تر پرتش میکنه تو سینک ظرفشویی
گویا چنان صدایی ایجاد میکنه که پدرشون بنده خدا از خواب میپره. هوا شروع میکنه داد و بیداد .فکرکردن دزد اومده
البته بعدش همگی میفهمن جریان چیه و از خجالت این رفیق ما هم دراومدن
+
ورود به باشگاه مشتریان