خاطره ای از دروغ یکی از بچه های کلاس ,
فکر کنم کلاس چهارم بودم یکی از بچه های کلاسمون خیلی درسش ضعیف بود کلا تننبل بود تو درس خوندن و دومین سالی بود که این کلاس رو می اومد و در ضمن خیلی هم خالی بند بود.
وسط سال آقا یک هفته نیومد مدرسه . بعد از اومدن هم برا توجیه غیبتش الکی گفت بابام فوت کرده و مراسم داشتیم!
بعدا معلممون تعریف کرد که بیچاره آقای ناظم و مدیر مدرسه و چند تااز مسئولای مدرسه پاشدن بی خبر رفتن برا عرض تسلیت .
از شانس همکلاسی خالی بنده ما؛ خود باباهه در و باز کرده و اینا هم رفتن داخل و گفتن که برا چی اومدن . هیچی باباهه کلی عصبی شده .
قیافه ی پدره
معلما
خود دانش آموزه
جالبش اینه که بعد از لو رفتن خالی بندیش؛ خیلی راحت انکار میکرد ، می گفت من عموم رو میگفتم( درصورتیکه عموشم زنده بود)
+
ورود به باشگاه مشتریان