دوران دبستان یه سری وسایل و لوازم التحریر بود که همه نداشتن و یه جورایی آپشنهای تجملی محسوب میشدن. برای من یکی از این آپشنها سر مدادی بود!
یه وسیله پلاستیکی به شکلهای مختلف مثل کله حیوانات که یه فرو رفتگی داشت و میزدن به سر مداد و بعضیهاشونم فنری بود و موقع نوشتن تکون تکون میخوردن!
یه روز زنگ آخر که همه داشتن با سرعت و با هیاهو از مدرسه خارج میشدن من توی حیاط یه سر مدادی سبز از نوع خیلی ساده اش رو پیدا کردم. خیلی خوشحال شدم و سریع خودمو رسوندم خونه و خوب شستمش و غرق تماشا و لمس کردنش شدم.
اصلا هم نو نبود و بلکه درب و داغونم بود. کلی خط و خش و رنگ پریدگی و جویدگی هم داشت!
اما من که فکر میکردم همچین گوهر گرانبهایی رو حتما صاحبش گم کرده، به خودم اومدم و تصمیم گرفتم که فردا ببرم و بذارمش تو قسمت اشیای گمشده تا اون بچه ای که حتما در فراق سر مدادیش داره کلی غصه میخوره و نگرانه بیاد ببینتش و خوشحال بشه.
بنابراین بر حس علاقه ام به داشتن سر مدادی غلبه کردم و بردمش گذاشتم تو قسمت گمشده ها.
تا چند روز هم مرتب میومدم سر میزدم ببینم که هنوز هست یا نه و همیشه هم بود! تا اینکه از صرافتش افتادم.
بعدها که به این قضیه فکر میکردم حدس زدم شاید اصلا صاحبش اونو گم نکرده بود و بلکه دور انداخته بودش!
و گاهی چقدر راحت آرزوهای دیگرانو داریم و دورش میندازیم!
+
ورود به باشگاه مشتریان