الان که نه چندان، ولی توی زمانهای نه خیلی دور زینت دیوارهای خانه ها تابلوهایی بود به اسم کوبلن که ما هم چندتاشو داشتیم. یکیشونم بود که تصویر چند تا اسبو نشون میداد و داشتن در دشت سرسبزی قدم میزدنو پشت سرشون یه رشته کوه وجود داشت. و بخاطر نداشتن نخ قهوه ای، این کوه ها هم با نخ طلایی زری دار بافته شده بود!
منتها با این وجود دغدغه من که اون موقع بچه ای کم سن و سال بودم و مثل بقیه بچه ها مدام در حال تخیل، یکی از دغدغه های تخیلیم تعداد این اسبها بود؛ که یکی از تعداد اعضای خونواده بیشتر بودن. شخصا هر اسبی رو به یکی از اعضا منتسب کرده بودم و یکی اضافه مونده بود و نمیدونستم باهاش چکار کنم!
یه دایی هم داشتم که زیاد میومد خونمون و یه روز تصمیم گرفتم که اسب اضافی رو هم به نامش بزنم چون بنظرم بخاطر حضور تقریبا مداومش میشد جزء اعضای خونه در نظر گرفتش.
دفعه بعد که جناب دایی اومد خونمون خواستم از این تصمیم خطیر اخیرم مطلعش کنم با معرفی تک تک اسبها.
معرفی هم اینطور نبود که بگم مثلا این اسب جلوییه مال من و اون اسب کناریه مال اون. بلکه اصلا اینجوری تصور میکردم که این اسبها هرکدوم نماینده شخصیت و هویت ما هستن! بچگی بود دیگه!
ولی خب هیچوقت قیافه داییمو یادم نمیره وقتی بهش گفتم :
>
+
ورود به باشگاه مشتریان