زمانی که حدود 8-9 ساله بودم ، همسایه خونه پدرم مجلسی به مناسبت فوت مادرش گرفته بود . این مجلس قرآن خوانی و شام بود که مردانه منزل ما و زنانه خونه ی خودشون بود .
من و خواهرم و دوتا از دوستان مون که دخترهای همسایه ی دیگه مون بودند ، در منزل ما تو اتاق نشسته بودیم . این اتاق یک درب جداگانه به خروجی خونه داشت .
البته ما با برنامه ریزی قبلی 4 نفری تو اتاق نشسته بودیم ! که مثلا تو اون 2-3 ساعت مجلس شام مردانه ، تو اتاق دور هم بازی کنیم و حوصله مون سر نره مادرهامون در مجلس زنانه شرکت کرده بودند و پدر ها در مجلس مردانه حضور داشتند .
نیمه های مجلس بود که خسته شده بودیم از بیکاری تو اتاق . اون زمان هم که گوشی و اینترنت نبود سرگرم بشیم
حدود سن هر 4 تامون بین 9-10 تا 14- 15 بود .
خلاصه تصمیم گرفتیم4 نفری به خونه همسایه برویم ، در واقع خونه همسایه ای که دوتا دخترشون پیش ما بودند !
چون اتاق یک خروجی جداگانه داشت ، ما خیلی آهسته و اصطلاحا یواشکی زدیم بیرون !
خونه اونا سر کوچه بود و ما تقریبا حدود 10 تا خونه تا سر کوچه فاصله داشتیم !
بدو بدو با خنده و شادی از این فرار موفقیت آمیز رفتیم به سمت خونه همسایه.
سر کوچه که رسیدیم ، توجه مون جلب شد به دوتا پسر جوان فوق العاده از نظر ما ترسناک! چیزی که ازشون تو ذهنم مونده ، هر دو دستمال بالای سرشون بسته . لباسهای تقریبا نامرتب و ناهماهنگ و چهره های خیلی درهم و خشنی داشتند .
اون دو نفر هم توجه شون به ما جلب شد که البته اون وقت شب اصلا کار درستی نبود 4 تا دختر خندون و شاد تو خیابون . حتی برای طی کردن مسافت کوتاه بینخانه ی ما تا همسایه.
خلاصه با ترسی که تو دلمون ایجاد شد ، سریع کلید انداختیم و وارد خونه همسایه شدیم .
همانطورکه گفتم همسایه و همسرشون در مجلس حضور داشتند و ما دخترها تنها بودیم.
دو پسر ترسناک ، فاصله ی مکانی کمی با درب خونه همسایه داشتند . در واقع داشتن از خیابون رد میشدن که بخاطر دیدن ما سرجاشون واستادن .
به همین خاطر ما سریع رفتیم داخل و درو بستیم و نفس راحتی کشیدیم !
اما این نفس راحت چند ثانیه ای بیشتر دووم نیاورد !
چون درب خونه با شدت زیاد شروع به کوبیدن کرد .
خونه جنوبی و یک طبقه بود . یعنی فاصله ی خیلی کمی بین ما و درب خونه بود .
یه لحظه ترس وجودمون رو گرفت که نکنه با سرعت اومدیم داخل ، درب رو درست نبسته باشیم . نکنه درب رو باز کنن . نکنه .
همه این اتفاقا در دقایق کوتاهی افتاد اما برای ما خیلی سخت و طولانی بود.
خلاصه اینکه اونا درب رو محکم تکون میدادند و در میزدند و ما میلرزیدیم از ترس و مونده بودیم الان باید چکار کنیم .
هرلحظه احساس میکردیم الان در میشکنه .
یکی از دخترهای همسایه که سنش بیشتر بود از بقیه ، گوشی رو برداشت و گفتیم به کی زنگ بزنیم ؟! یکم فکر کردیم و یه همسایه دیگه رو پیشنهاد دادیم ! شماره رو گرفت و پسر خانواده گوشی رو برداشت (اکثر پدر و مادرها در مجلس حضور داشتن و خونه خودمون زنگ نزدیم چون احتمال دادیم بخاطر مجلس صدای تلفن به کسی نمیرسید) . ایشون هم معتمد و امین محل بود .
دوستم شروع کرد به توضیح دادن که همچین اتفاقی برای ما افتاده . خونه شون هم تا موقعیت فعلی ما حدود 5-6 خونه فاصله داشت .
گفت باشه الان میام .
خلاصه گوشی رو قطع کرد . دوسه تا مشت دیگه به در کوبیده شد و صدا قطع شد .
بعد از چند ثانیه صدای آروم در زدن و در ادامه صدای آشنای پسر همسایه به گوش رسید که منم بچه ها .
ما با ترس رفتیم پشت در و دوباره پرسیدیم کیه ؟ ایشون معرفی کرد و درو باز کردیم .
گفت اینجا که کسی نیست
و همون زمان متوجه شدیم بسیجی های مسجد اون شب جلسه داشتن داخل مسجد . از صدای در زدن شدید و پی در پی ، توجه شون جلب شده اومدن بیرون و دوتا پسر از دیدن بسیجی ها فرار کردن .
و بعد از فرار شون ، پسر همسایه هم رسیده بود .
خلاصه اینکه ایشون ما رو همراهی کرد تا محل استقرار اولیه یعنی خونه ی ما .
و بازهم خداروشکر که خطر بزرگی از سرمون گذشت .
خلاصه اینکه یادش بخیر ؛ اون زمان همسایه ها خیلی باهم ارتباط های صمیمانه تری داشتند ، خیلی بیشتر همدیگه رو میشناختن و رفت و آمد های بیشتر و بهتری بین همسایه ها بود
+
ورود به باشگاه مشتریان