جدیدترین محصولات
  1. جواهربازار
  2. پرسش و پاسخ
  3. خاطره نویسی

خاطره ای ترسناک

جستجو دربین پرسش و پاسخ‌ها
کد موضوع42403
تصویر کاربری
#1ارسال '14:47 1396/3/21

سارا نیکوفال|تهران / تهران

پست‌ها 4
زمانی که حدود 8-9 ساله بودم ، همسایه خونه پدرم مجلسی به مناسبت فوت مادرش گرفته بود . این مجلس قرآن خوانی و شام بود که مردانه منزل ما و زنانه خونه ی خودشون بود .

من و خواهرم و دوتا از دوستان مون که دخترهای همسایه ی دیگه مون بودند ، در منزل ما تو اتاق نشسته بودیم . این اتاق یک درب جداگانه به خروجی خونه داشت .

البته ما با برنامه ریزی قبلی 4 نفری تو اتاق نشسته بودیم ! که مثلا تو اون 2-3 ساعت مجلس شام مردانه ، تو اتاق دور هم بازی کنیم و حوصله مون سر نره مادرهامون در مجلس زنانه شرکت کرده بودند و پدر ها در مجلس مردانه حضور داشتند .

نیمه های مجلس بود که خسته شده بودیم از بیکاری تو اتاق . اون زمان هم که گوشی و اینترنت نبود سرگرم بشیم
حدود سن هر 4 تامون بین 9-10 تا 14- 15 بود .

خلاصه تصمیم گرفتیم4 نفری به خونه همسایه برویم ، در واقع خونه همسایه ای که دوتا دخترشون پیش ما بودند !
چون اتاق یک خروجی جداگانه داشت ، ما خیلی آهسته و اصطلاحا یواشکی زدیم بیرون !
خونه اونا سر کوچه بود و ما تقریبا حدود 10 تا خونه تا سر کوچه فاصله داشتیم !
بدو بدو با خنده و شادی از این فرار موفقیت آمیز رفتیم به سمت خونه همسایه.
سر کوچه که رسیدیم ، توجه مون جلب شد به دوتا پسر جوان فوق العاده از نظر ما ترسناک! چیزی که ازشون تو ذهنم مونده ، هر دو دستمال بالای سرشون بسته . لباسهای تقریبا نامرتب و ناهماهنگ و چهره های خیلی درهم و خشنی داشتند .
اون دو نفر هم توجه شون به ما جلب شد که البته اون وقت شب اصلا کار درستی نبود 4 تا دختر خندون و شاد تو خیابون . حتی برای طی کردن مسافت کوتاه بینخانه ی ما تا همسایه.
خلاصه با ترسی که تو دلمون ایجاد شد ، سریع کلید انداختیم و وارد خونه همسایه شدیم .
همانطورکه گفتم همسایه و همسرشون در مجلس حضور داشتند و ما دخترها تنها بودیم.

دو پسر ترسناک ، فاصله ی مکانی کمی با درب خونه همسایه داشتند . در واقع داشتن از خیابون رد میشدن که بخاطر دیدن ما سرجاشون واستادن .
به همین خاطر ما سریع رفتیم داخل و درو بستیم و نفس راحتی کشیدیم !
اما این نفس راحت چند ثانیه ای بیشتر دووم نیاورد !
چون درب خونه با شدت زیاد شروع به کوبیدن کرد .
خونه جنوبی و یک طبقه بود . یعنی فاصله ی خیلی کمی بین ما و درب خونه بود .
یه لحظه ترس وجودمون رو گرفت که نکنه با سرعت اومدیم داخل ، درب رو درست نبسته باشیم . نکنه درب رو باز کنن . نکنه .
همه این اتفاقا در دقایق کوتاهی افتاد اما برای ما خیلی سخت و طولانی بود.

خلاصه اینکه اونا درب رو محکم تکون میدادند و در میزدند و ما میلرزیدیم از ترس و مونده بودیم الان باید چکار کنیم .
هرلحظه احساس میکردیم الان در میشکنه .

یکی از دخترهای همسایه که سنش بیشتر بود از بقیه ، گوشی رو برداشت و گفتیم به کی زنگ بزنیم ؟! یکم فکر کردیم و یه همسایه دیگه رو پیشنهاد دادیم ! شماره رو گرفت و پسر خانواده گوشی رو برداشت (اکثر پدر و مادرها در مجلس حضور داشتن و خونه خودمون زنگ نزدیم چون احتمال دادیم بخاطر مجلس صدای تلفن به کسی نمیرسید) . ایشون هم معتمد و امین محل بود .

دوستم شروع کرد به توضیح دادن که همچین اتفاقی برای ما افتاده . خونه شون هم تا موقعیت فعلی ما حدود 5-6 خونه فاصله داشت .
گفت باشه الان میام .
خلاصه گوشی رو قطع کرد . دوسه تا مشت دیگه به در کوبیده شد و صدا قطع شد .

بعد از چند ثانیه صدای آروم در زدن و در ادامه صدای آشنای پسر همسایه به گوش رسید که منم بچه ها .
ما با ترس رفتیم پشت در و دوباره پرسیدیم کیه ؟ ایشون معرفی کرد و درو باز کردیم .

گفت اینجا که کسی نیست

و همون زمان متوجه شدیم بسیجی های مسجد اون شب جلسه داشتن داخل مسجد . از صدای در زدن شدید و پی در پی ، توجه شون جلب شده اومدن بیرون و دوتا پسر از دیدن بسیجی ها فرار کردن .
و بعد از فرار شون ، پسر همسایه هم رسیده بود .

خلاصه اینکه ایشون ما رو همراهی کرد تا محل استقرار اولیه یعنی خونه ی ما .
و بازهم خداروشکر که خطر بزرگی از سرمون گذشت .

خلاصه اینکه یادش بخیر ؛ اون زمان همسایه ها خیلی باهم ارتباط های صمیمانه تری داشتند ، خیلی بیشتر همدیگه رو میشناختن و رفت و آمد های بیشتر و بهتری بین همسایه ها بود

تصویر کاربری
#2ارسال '15:3 1396/3/21

آمنه حق پرست|مازندران / ساری

پست‌ها 15
خدارحم کرده
تصویر کاربری
#3ارسال '16:42 1396/3/21

احسان حقایق|همدان / همدان

پست‌ها 55
تصویر کاربری
#4ارسال '5:5 1396/4/21

مهمان

پست‌ها 1
زمانی که من بچه بودم وسیله بود به اسم میکرو منم با اون بازی میکردم یک روز هوا تاریک مادر و دادشام که همگی در رنج سنی 8.7.6 بودیم من داشتم بازی میکردم بازی قادچ خور که مادرم گفت میخواهم بروم خانه بابا بزرگ (پدر مادرم)کی میاد داداشام همه حاضر شدن مادرم به من گفت تو نمایی گفتم راند آخر اگر وایمسی میام بنده خدا یک ده دقیقه وایساد گفت تمام نشد دیر وقت گفتم الان میام یک لحظه بگذر این غول این راند را بکشم هنوز حرفم تمام نشده بود که مادرم گفتم جلوی پنجره نری درب را برای کسی باز نکنی مواظب خودت باش خداحافظ هنوز درب را نبسته بود که سوکت خانه وتک تنهایی و تاریکی هوا یک وهم عجیبی به من دست داد که هنوز غول بازی قارچ خور را نکشته بودم به طرف پنجره دویدم رو به بیرون خم شدمو داد زدم مامان وایسا منم میام مادرمکمی دور شده بود که با فریاد من متوجه من میشودگفت باشه منتظریم زود حاضر شو بیا از قضا یک نفر از بیرون صحبتهای منو مادرم را شنیده بود به طور هول هولکی ترسان حاضرم شدم در حیاط را که باز کردم چشمتان روز بد نبیند هنوز که هنوزه یادش می افتم مو به بدنم سیخ میشه که خدا چه رحمی وچه معجزه به چشم خود دیدم ،مردی ولگرد با یک گونی به دست ،دست به درب حیاط اون روبه داخل هول میداد من روبه بیرون آخر پایشو گذاشت کنار درب و زورش به من چربید درب هول داد آمد تو منم بدو روبه داخل زیر پله وایسادم .بگذار یک چیزی را قبل از ادامه حادثه بگویم خانواده ما کاملا مذهبی است حتی پدر بزرگ پدریم حاج محمد حافظ کل قرآن بود پس ما در خانواده کاملا قرآنی بزرگ شدیم و طبیعتا سوره های مهم قرآن از جمله آیه الکرسی ،کل جز 30 و سوره یس آیه9وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ حفظ هستیم ودرباره خواص آن پدر مادر و پدر بزرگمان گفته بود که هر وقت در جای گیر افتادی که هیچ کس نیست کمکت کند این سوره ها را بخوانید من این معجزه را به چشم خود دیدم الان هم که دارم این حادثه را مینویسم اشک به درو چشمانم حلقه زده که خدا واقعا چه رحمی کرد اون شب آن مرد با آن گونی دستش و صدای خشن دنبال من میگش میگفت کجایی ومنم قبل از نزدیک شدن به زیر پله آیه 9 سوره یس وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ را به آرامی در دلم خوندم و فوتی درو سرم کردم باور کنید آن مرد گونی به دست چشم به چشم شدیم اما من را ندید من گفتم تمام است دیگر من را میگیرد (در زمان ما بچه دزدی زیاد اتفاق می افتاد وحتم دارم این مرد هم میخواست من کودک6 ساله را بدزد) دیگر هیچ بعداز پیدا نکردن من رفت ومن همان جا خشکم زده بود که مادرم از دیر آمدن من برمیگردت که من را می بیند رنگم مثل کج و بدنم پر از عرق که من را بغل میکنم و میگوید آرام باش بعد از رسیدن به خانه بابا بزرگ و بهتر شدن حال منگفت چی شد که قضیه را برایش گفتم سریع نماز شکر خواند و صدقه کنار گذاشت و گفت دیدی تقصیر خودتت چرا وقتی بهت میگم بیا نمیایی خدا بهت واقعا رحم کرد در ضمن خدا خیلی دوستت داره
تصویر کاربری
#5ارسال '11:31 1396/4/21

دست‌افشان|پشتیبان

پست‌ها 138
برای اینکه خاطره تون در مسابقه شرکت داده بشه باید روی گزینه "ثبت خاطره جدید" کلیک کنین تا دوستان بتونن به خاطره تون امتیاز بدن و بیشتر دیده بشه .

ارسال پاسخ

کد امنیتی»»